بازدید: 50 بازدید
جواب-مثل-نویسی-صفحه-93-نگارش-دوازدهم

جواب گسترش مثل نویسی صفحه 93 درس اول نگارش دوازدهم

گسترش و بازآفرینی ضرب المثل های صفحه 93 کتاب نگارش پایه دوازدهم

جواب مثل نویسی صفحه 93 نگارش دوازدهم درس پنجم 5

پرسش: مَثَل های زیر را بخوانید. سپس یکی را انتخاب کنید و آن را گسترش دهید.

1. آفتاب پشت ابر نمی ماند.
2. عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته
3. عالم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل!

پاسخ: 

1.گسترش مثل “آفتاب پشت ابر نمی ماند”:

“قدم‌های مضطربش، ریتم نامنظمی بر سکوت شب می‌کوبیدند. صدای کشیده شدن کفش‌ها بر آسفالت، گویی انعکاسی از آشفتگی درونش بود؛ پاهایش، سنگینی بارِ گناه را تاب نمی‌آوردند و او را بی‌رحمانه به پیش می‌راندند. هر صدایی -حتی خش‌خش برگی زیر باد- سکوت سنگین و وهم‌آلود را می‌شکست و او را با وحشتی آنی به عقب می‌کشاند. نگاهش، خیس از اشک، انتهای خیابان را می‌کاوید؛ نقطه‌ای تاریک و گنگ، گویی روحش را آنجا جا گذاشته بود.

قلبش، میان دوگانگیِ عذاب‌آور گیر کرده بود: رها کردن آن جسم نیمه‌جان، که شاید آخرین نفس‌هایش را می‌کشید، غیرممکن بود. اما از سوی دیگر، می‌دانست که حقیقت، دیر یا زود، برملا می‌شد. ترس، چنگال‌هایش را محکم‌تر بر جانش فرو می‌کرد.

هزارمین لعنت را نثار خود کرد؛ برای قدم گذاشتن در آن مکان نفرین‌شده، برای ناتوانی در مهار خشم، برای فاجعه‌ای که بر سر دوست دیرینه‌اش آورده بود.

با جان کندن خود را به خانه رساند. پشت در، زانوهایش سست شد و بر دیوار تکیه داد. سنگینی عذاب وجدان، تا سپیده‌دم، خواب را از چشمانش ربود.

صدای زنگ در، او را از کابوس بیدار کرد. با وحشتی جانکاه از جا پرید و با دستانی لرزان، در را گشود. قامت مردی با لباس نظامی، مقابلش ظاهر شد. دنیا بر سرش آوار شد؛ آفتاب، زودتر از آنچه تصور می‌کرد، از پشت ابر سر برآورده بود.”

2. گسترش مثلعاقل نکند تکیه به دیوار شکسته”:

در شهری کهن و پرهیاهو، دوستی دیرینه میان آرش و بهزاد، زبانزد خاص و عام بود. آرش، جوانی ساده‌دل و خوش‌باور، و بهزاد، با ظاهری آرام و رفتاری دلنشین، اما باطن پیچیده‌اش را از چشم آرش پنهان می‌کرد. نشانه‌هایی از خودخواهی و بی‌اعتنایی به دیگران در بهزاد دیده می‌شد؛ گاهی وعده‌هایش را فراموش می‌کرد، گاهی دروغ‌های کوچکی می‌گفت و گاهی هم بی‌دلیل، رفتاری سرد و بی‌تفاوت نشان می‌داد. اما آرش، که محبت زیادی به بهزاد داشت، این نشانه‌ها را نادیده می‌گرفت و آن‌ها را به حساب مشغله یا خستگی او می‌گذاشت.

روزی، آرش با سرمایه‌ای اندک، کسب و کار کوچکی راه انداخت. بهزاد، با ظاهری مشتاق، پیشنهاد همکاری داد و آرش، با خوشحالی پذیرفت. او فکر می‌کرد که با حضور بهزاد، کارش رونق بیشتری خواهد گرفت. اما طولی نکشید که آرش متوجه شد بهزاد، نه تنها کمکی نمی‌کند، بلکه با بی‌مسئولیتی و سهل‌انگاری‌هایش، باعث ضرر و زیان او نیز می‌شود. بهزاد، بدون اطلاع آرش، از حساب شرکت برداشت می‌کرد و برای مصارف شخصی خود خرج می‌کرد. وقتی آرش به او اعتراض می‌کرد، بهزاد با چرب‌زبانی و دروغ‌های ماهرانه، او را قانع می‌کرد و آرش، باز هم به او اعتماد می‌کرد.

رفته رفته، وضعیت مالی آرش بدتر شد و بدهی‌هایش بیشتر شد. او که تمام سرمایه‌اش را از دست داده بود، ناچار شد کسب و کارش را تعطیل کند. در این میان، بهزاد نه تنها هیچ کمکی به او نکرد، بلکه طلبکارانه، سهم خود را از سود خیالی شرکت می‌خواست. آرش که از این همه بی‌انصافی و خیانت بهزاد، شوکه و دلشکسته شده بود، فهمید که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است. او به دوستی اعتماد کرده بود که لیاقت اعتماد او را نداشت.

آرش، با کوله‌باری از تجربه تلخ، درس بزرگی آموخت: اعتماد، سرمایه‌ای گرانبهاست که نباید آن را بی‌جا و بی‌مورد، خرج هر کسی کرد. او فهمید که گاهی، نشانه‌های کوچک و به ظاهر بی‌اهمیت، می‌توانند پرده از باطن واقعی افراد بردارند و نباید آن‌ها را نادیده گرفت. آرش، با وجود تلخی این تجربه، تصمیم گرفت که از آن درس بگیرد و با احتیاط بیشتری با دیگران رفتار کند. او به خوبی مثل “عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته” را درک کرد.

3.گسترش مثلعالم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل”:

“در روزگاری نه چندان دور، در شهری که آوازه‌اش به دانش و خرد در اطراف پیچیده بود، مردی زندگی می‌کرد که روزگار خود را از راه دزدی می‌گذراند. شهر، مهد دانشمندان و فرزانگانی بود که شب و روزشان را با مطالعه و تحقیق سپری می‌کردند، اما این مرد، گویی در دنیایی دیگر سیر می‌کرد.

روزی از روزها، در حالی که در خلوت خود نشسته بود، فکری به سرش زد. وسوسه‌ای عجیب او را به شرکت در یکی از مجالس درس بزرگان شهر کشاند. کنجکاوی، او را به میان بحث‌های علمی و پژوهش‌های عمیق انداخت؛ بحث‌هایی که تا آن زمان برایش بیگانه بودند.

اتفاقی عجیب رخ داد. مرد، با وجود پیشینه‌اش، استعدادی شگرف در فهم و جذب علوم مختلف از خود نشان داد. ذهنی تیز و حافظه‌ای قوی داشت و به سرعت، مفاهیم پیچیده را درک می‌کرد. نبوغش چنان آشکار بود که نامش به زودی بر سر زبان‌ها افتاد و در زمرهٔ دانشمندان شهر جای گرفت.

اما این تغییر ظاهری، تغییری بنیادین در او ایجاد نکرده بود. او همچنان به دزدی ادامه می‌داد؛ گویی این کار، بخشی جدایی‌ناپذیر از وجودش شده بود. تضادی آشکار بین ظاهر دانشمندانه و باطن دزدانه‌اش وجود داشت.

شبی، در حین دزدی از خانه‌ای، به دام نگهبانان افتاد. رسوایی بزرگی به بار آمد. مردم شهر، که او را به عنوان عالمی برجسته می‌شناختند، از این ماجرا انگشت به دهان ماندند. سخنی بر زبان‌ها جاری شد که تا سال‌ها ورد زبان‌ها بود: «دانشمند شدن آسان است، اما انسان شدن، داستانی دیگر دارد.»”

مطالعه بیشتر