بازدید: 41 بازدید
نگارش-یازدهم-درس-چهارم-4

جواب فعالیت های صفحه 74، 76، 77، 78، 79 و کارگاه نوشتن صفحه 81 و 82 نگارش یازدهم درس چهارم 4 ( گسترش محتوا 3 گفتوگو ). 

جواب فعالیت 1 صفحه 74 نگارش یازدهم درس چهارم 4

پرسش : از موضوعاتی که نسبت به آنها دانش، تجربه و دلبستگی بیشتری دارید، چند نمونه بنویسید:

پاسخ: 1.جنگل 2.فضا 3.کامپیوتر 4.فوتبال

جواب فعالیت 2 صفحه 76 نگارش یازدهم درس چهارم 4

پرسش: حالا نوبت شماست؛ موضوع انتخابی خود را در ذهن مجسّم کنید و واژه های مرتبط با آن را در نموداری مشابه نشان دهید.

پاسخ: در زیر جواب این فعالیت را میتوانید مشاهده کنید:

جواب-فعالیت-صفحه-76-نگارش-یازدهم

جواب فعالیت 3 صفحه 77 نگارش یازدهم درس چهارم 4

پرسش: به کمک تجسّمی که از موضوع خود داشتید، دو طرف گفت و گو را مشخّص کنید و طرح گفت و گو را بنویسید.

پاسخ:

جدول دو طرف گفتگو
دوطرف گفت و گوطرح گفت و گو
دو سیارهدرد و دل با یکدیگر.
فضانورد و ماهفضانورد از شوق اشتیاقش برای دیدار با ماه می‌گوید.
ماهواره و طوفان خورشیدیراجع به آسیبی که طوفان به ماهواره وارد کرده گفتگو می‌کنند.
شهاب‌واره‌هاشهاب‌واره‌ها با یکدیگر راجع به تجربیات و خاطرات خود گفتگو می‌کنند.

جواب فعالیت 4 صفحه 78 نگارش یازدهم درس چهارم 4

پرسش : با توجه به طرح گفت و گو در فعّالیت (۳)، پیش نویس متن گفت و گو را بنویسید.

پاسخ اول : گفتگو دوسیاره

سیاره اول: “امروز احساس عجیبی دارم. دیشب یک شهاب‌سنگ از کنارم گذشت و مرا به یاد روزهای قدیم انداخت، زمانی که همه چیز در حال شکل‌گیری بود.”

سیاره دوم: “آه، من هم گاهی به آن روزها فکر می‌کنم. یادت هست چقدر داغ و پرانرژی بودیم؟ انگار همین دیروز بود که از گرد و غبار کیهانی شکل گرفتیم.”

سیاره اول: “راستی، تو هم متوجه تغییرات اخیر در اتمسفرت شده‌ای؟ من احساس می‌کنم روز به روز نازک‌تر می‌شود و این مرا نگران می‌کند.”

سیاره دوم: “بله، من هم این تغییرات را حس می‌کنم. گاهی دلم برای آن روزهای پر از ابر و باران تنگ می‌شود. حالا همه چیز خشک‌تر و سردتر به نظر می‌رسد.”

سیاره اول: “می‌دانی چیست؟ گاهی به ستاره‌های دوردست نگاه می‌کنم و آرزو می‌کنم می‌توانستم به آنها نزدیک‌تر شوم. انگار آنها رازهای زیادی برای گفتن دارند.”

سیاره دوم: “من هم همین احساس را دارم. مخصوصاً وقتی که نور خورشید کمتر می‌شود و می‌توانم درخشش آنها را بهتر ببینم. انگار هر کدام داستان خودشان را دارند.”

سیاره اول: “به نظرت تا کی می‌توانیم اینطور به گردش خود ادامه دهیم؟ گاهی احساس می‌کنم خسته شده‌ام، اما می‌دانم که باید ادامه دهم.”

سیاره دوم: “تا زمانی که خورشید می‌درخشد، ما هم خواهیم چرخید. شاید این سرنوشت ما باشد، اما حداقل در این مسیر تنها نیستیم و همدیگر را داریم.”

پاسخ دوم: گفتگو ماه و فضانورد

فضانورد: “سلام ماه زیبا! بالاخره به آرزوی دیرینه‌ام رسیدم. سال‌ها از زمین به تو نگاه می‌کردم و رویای این لحظه را داشتم.”

ماه: “خوش آمدی دوست عزیز! من هم سال‌ها منتظر این لحظه بودم. هر شب که به زمین می‌تابیدم، امیدوار بودم روزی کسی به دیدارم بیاید.”

فضانورد: “می‌دانی، از کودکی وقتی به تو نگاه می‌کردم، تصور می‌کردم چه حسی دارد روی سطحت قدم بزنم. حالا که اینجا هستم، همه چیز فراتر از تصوراتم است.”

ماه: “و من همیشه کنجکاو بودم بدانم انسان‌ها چه فکری درباره‌ام می‌کنند. وقتی شب‌ها به زمین نگاه می‌کنم، می‌بینم چطور مردم محو تماشایم می‌شوند.”

فضانورد: “تو برای ما نماد عشق و رویاپردازی هستی. شاعران در وصفت شعر می‌سرایند و عاشقان زیر نورت قدم می‌زنند.”

ماه: “چه زیبا! و حالا که تو اینجا هستی، احساس می‌کنم تنها نیستم. می‌توانی برایم از زمین و مردمش بیشتر بگویی؟”

فضانورد: “البته! زمین پر است از رنگ و زندگی، اما هیچ منظره‌ای به اندازه دیدن تو از آنجا زیبا نیست. تو همیشه مایه آرامش ما بوده‌ای.”

ماه: “و تو اولین مهمان من نخواهی بود. امیدوارم روزی همه انسان‌ها بتوانند این تجربه را داشته باشند و زیبایی‌های مرا از نزدیک ببینند.”

جواب فعالیت 5 و 6 صفحه 79 نگارش یازدهم درس چهارم 4

فعالیت 5 : پیش نویس را بخوانید و از نظر ساخت جمله ها و واژه ها آن را اصلاح کنید و در صورت لزوم گسترش دهید.

فعالیت 6 : متن کامل گفتوگو را پاکنویس کنید. 

پاسخ: قسمت های اضافه شده برجسته شده اند

نسخه پاک نویس:

سیاره اول: “امروز احساس عجیبی دارم. دیشب یک شهاب‌سنگ از کنارم گذشت و مرا به یاد روزهای قدیم انداخت، زمانی که همه چیز در حال شکل‌گیری بود. آن روزها، کهکشان ما پر از انرژی و هیجان بود.

سیاره دوم: “آه، من هم گاهی به آن روزها فکر می‌کنم. یادت هست چقدر داغ و پرانرژی بودیم؟ انگار همین دیروز بود که از گرد و غبار کیهانی شکل گرفتیم. هنوز صدای برخورد سیارک‌ها و رقص ذرات کیهانی را به یاد دارم.

سیاره اول: “راستی، تو هم متوجه تغییرات اخیر در اتمسفرت شده‌ای؟ من احساس می‌کنم روز به روز نازک‌تر می‌شود و این مرا نگران می‌کند. گاهی فکر می‌کنم باید راهی برای حفظ این لایه محافظ پیدا کنیم.

سیاره دوم: “بله، من هم این تغییرات را حس می‌کنم. گاهی دلم برای آن روزهای پر از ابر و باران تنگ می‌شود. حالا همه چیز خشک‌تر و سردتر به نظر می‌رسد. شاید این بخشی از چرخه طبیعی تکامل ماست.

سیاره اول: “می‌دانی چیست؟ گاهی به ستاره‌های دوردست نگاه می‌کنم و آرزو می‌کنم می‌توانستم به آنها نزدیک‌تر شوم. انگار آنها رازهای زیادی برای گفتن دارند. نورشان مثل پیام‌هایی از گذشته‌های دور است.

سیاره دوم: “من هم همین احساس را دارم. مخصوصاً وقتی که نور خورشید کمتر می‌شود و می‌توانم درخشش آنها را بهتر ببینم. انگار هر کدام داستان خودشان را دارند. گاهی فکر می‌کنم آنها شاهدان خاموش تمام تغییرات کیهان هستند.

سیاره اول: “به نظرت تا کی می‌توانیم اینطور به گردش خود ادامه دهیم؟ گاهی احساس می‌کنم خسته شده‌ام، اما می‌دانم که باید ادامه دهم. این حرکت مداوم بخشی از هویت ماست.

سیاره دوم: “تا زمانی که خورشید می‌درخشد، ما هم خواهیم چرخید. شاید این سرنوشت ما باشد، اما حداقل در این مسیر تنها نیستیم و همدیگر را داریم. و شاید همین دوستی و همراهی است که به حرکت ابدی ما معنا می‌بخشد.

جواب کارگاه نوشتن صفحه 81 و 82 نگارش یازدهم درس چهارم 4

تمرین 1: متن زیر را بخوانید؛ سپس موضوع و طرح گفت و گو را معیّن کنید.

” زری آمرانه گفت: «اینجا من دستور می‌دهم. خانم خانه من هستم. برو اسب را از طویله درآر.»

غلام گفت: «خانم از من بشنو، این کار را نکن. فکر فردا را بکن که پسرت از راه می‌رسد و دلش می‌شکند. فکر پس فردا را بکن که آقا می‌آید. ازشان نترس. بگو نمی‌دهم. فارغ! چه کارت می‌توانند بکنند؟»

ژاندارم گفت: «مگر تو همشهری من نیستی؟» و راه افتاد.
غلام پرسید: «کجا می‌روی؟»
ژاندارم گفت: «می‌روم طویله.»
غلام گفت: «همشهری‌ام هستی، باش. جرئت داری پایت را به طویله بگذار.»
ژاندارم گفت: «تفنگم را نیاوردم. حالا می‌روم می‌آورم.»
غلام با ژاندارم دست به یقه شد و داد زد: «حالا تفنگت را به رخ من می‌کشی؟ مگر تو همان کسی نبودی که شب‌ها می‌رفتی مرغ دزدی؟»
عمّه خانم غلام را صدا کرد و آهسته گفت: «غلام، جِد نکن. خان کاکا قول داده. فعلاً اسب را بده ببرد. من فکر خوبی کرده‌ام به شرطی که هنوز خسرو برنگشته، اسبش اینجا باشد.»
غلام رفت و اسب را از طویله درآورد و افسارش را داد دست ژاندارم. زری احساس کرد که انگار تمام جلا و رنگ باغ را برده‌اند. 

پاسخ :

طرف های گفت و گو: زری – غلام – ژاندام – عمه خانم

موضوع گفت و گو: بیرون آوردن اسب از طویله و تحویل دادن به ژاندام.

طرح گفت و گو:

۱) دستور دادن زری به غلام که است را از طویله بیاورد و مخالفت غلام با انجام این کار.

۲) دعوای غلام با ژاندام و اجازه ندادن غلام به ژاندام برای رفتن به طویله.

۳) گفت و گوی عمه خانم با غلام و راضی کردن غلام برای آوردن اسب از طویله.

تمرین 2 : موضوعی انتخاب کنید و با رعایت مراحل نوشتن، متن گفتوگو را بنویسید.

پاسخ اول:

تماس با مادر

یک میز در همان کافه همیشگی رزرو کردم. می‌دانستم وقتش پر است، دلم پرپر می‌زد، اما واقف بودم که مرا از یاد نبرده است. می‌دانستم هوای دل‌تنگی‌ام را دارد. نمی‌دانستم با دیدنش گله کنم؟ از دلخوشی‌ها بگویم؟ از سختی‌ها؟ از دوری؟

گوشی را برداشتم و با شوق، عشق، حسرت و دلتنگی روی اسم مادرم ضربه زدم. با اولین بوق جواب داد، گویی چشم به راهم بود.

گفتم: “سلام مامان، به من وقت می‌دهی؟”

صدایش آرام و گرم بود: “بله دخترم؛ چرا که نه؟ مگر آدمی پاره‌تنش را از یاد می‌برد؟ من همیشه برای تو وقت دارم.”

بغضم شکست! چه زود قضاوت کرده بودم. چه زود گفتم مادرم مرا فراموش کرده و به دنبال عیش و عشرتش رفته است.

مادرم نگران پرسید: “عزیز مادر، بگو چه شده؟ می‌توانی به کافه همیشگی بیایی؟ همان جایی که آرامش دارد، همان جایی که آسمانش آبی‌تر است، گیاهانش سرسبزتر، همان جایی که آدم‌های خوشبخت می‌روند.”

و با مهربانی همیشگی‌اش گفت: “چند دقیقه دیگر آنجا می‌رسم.”

با کوله‌باری از غم راهی کافه شدم، اما جوانه امیدی در دلم شکفت. یعنی مادرم هنوز مرا دوست دارد؟ آری، حسادت می‌کردم. با دیدن بچه کوچکش حسود شده بودم و فکر می‌کردم دیگر برای مادرم مهم نیستم.

مادرم آشفته و نگران از راه رسید، حتی زودتر از آنچه تصور می‌کردم. با دیدنش گله کردم، گریه کردم.

مادرم با نگرانی گفت: “جون به لبم کردی دختر، چه شده؟”

من فقط در سیاهی چشمانش زل زده بودم. لبخند زد و آغوش گرمش را برایم باز کرد؛ پناهگاهی که چهارده سال از آن دور بودم و برایم سخت بود به آن بازگردم.

راه چاره این دل تنگ همین بود: بازگشتن به پناهگاه امن مادر.

مادرم با بغضی در گلو گفت: “دخترم، من چشمان آهویی تو را می‌خوانم. من برای تو همیشه وقت دارم و دل‌تنگت هستم.”

اشک‌هایش سرازیر شد. من هم شرمنده بودم. احساس حقارت می‌کردم که ترکش کرده بودم، اما این همه سرنوشت و تقدیر بود.

“مامان، منو ببخش که قضاوتت کردم.”

مادر است دیگر! اشک‌هایم را پاک کرد و گفت: “این را هم پای دوست داشتنت می‌گذارم. ولی هر وقت نیازت شد، من هستم.”

پاسخ دوم:

در سالن انتظار، دو نفر قبل از من منتظرند. احتمالاً نوبتم به این زودی‌ها نمی‌شود. کتابم را باز می‌کنم و سعی می‌کنم به جای مردی که از وقتی آمده به یک نقطه خیره شده، به صفحه‌های کتابم تمرکز کنم. نمی‌دانم در ذهنش چه می‌گذرد، اما انگار هیچ حسی ندارد. بهتر است به او خیره نشوم، شاید درست نباشد.

بالاخره منشی اسمم را صدا می‌زند و می‌توانم وارد اتاق شوم. دکتر مثل همیشه روسری مشکی و کت بلند قهوه‌ای به تن دارد. پنجره باز است و شاخه‌های درختان حیاط از لابه لای پنجره دیده می‌شوند. هوای اتاق حس خوبی به من می‌دهد.

اما همین که می‌خواهم شروع به صحبت کنم، افکارم به هم می‌ریزد و نمی‌دانم از کجا شروع کنم. وقت هم که مثل همیشه کم است:

+ حس می‌کنم باید زندگی بهتری داشته باشم…

– میشه بیشتر توضیح بدی؟

+ مشکل همین‌جاست، انگار قرار نیست اوضاع درست شود. هر بار که فکر می‌کنم مشکلی را حل کرده‌ام، مشکل جدیدی ظاهر می‌شود.

کمی مکث می‌کنم و بعد می‌گویم: گاهی اوقات فکر می‌کنم همه‌ی مشکلاتم به خاطر خانواده‌ام است.

– نباید دیگران را مسئول احساسات منفی خودت بدانی. برای ایجاد کوچکترین تغییر مثبت، باید خودت مسئولیت آن را بپذیری.

دکتر به لیوان روی میزش اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: آدم‌های منفی‌باف فقط به نیمه‌ی خالی لیوان نگاه می‌کنند!

+ خانم دکتر، من واقعاً سعی می‌کنم مثبت‌اندیش باشم…

– همین تلاش تو باعث می‌شود افکار منفی به تدریج کم‌رنگ و در نهایت کاملاً از بین بروند.

+ اما گاهی اوقات احساس می‌کنم تلاشم بی‌فایده است. نمی‌دانم چطور می‌توانم این افکار منفی را از خودم دور کنم.

دکتر لبخندی می‌زند و می‌گوید:

سعی کن خودت را با کارهای مفید سرگرم کنی و از بی‌کاری دوری کن. مثلاً کتاب بخوان، به گل و گیاه برس، و تأثیر معجزه‌آسای موسیقی بر روح و روان را فراموش نکن. گاهی برای مرتب کردن افکارت، آن‌ها را روی کاغذ بنویس، پیاده‌روی کن و مهم‌تر از همه، ورزش کردن را فراموش نکن. و لبخند زدن را تمرین کن! 🙂

ما به خاطر انجام ندادن این فعالیت‌ها، وقت زیادی را تلف می‌کنیم و به همین دلیل، ذهنمان به سمت افکار منفی کشیده می‌شود. برخلاف تصور خیلی‌ها، زندگی جریان ساده و خودکاری نیست. برای داشتن یک زندگی خوب و هدفمند، باید هوشیار و آگاه باشیم. ما در قبال وجود، اعمال و گفتارمان مسئولیم و با توجه به این موضوع مهم، می‌توانیم از دام افکار منفی رهایی پیدا کنیم.

جواب مثل نویسی صفحه 83 نگارش یازدهم درس چهارم 4

پرسش: مثل های زیر را بخوانید؛ سپس یکی را انتخاب کنید و آن را گسترش دهید.

✅ چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟
✅ عجله، کار شیطان است.
✅ آدم ترسو، هزار بار می‌میرد.
✅ آبِ ریخته، جمع شدنی نیست.
✅ آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم.

پاسخ: برای مشاهده پاسخ این مثل نویسی به مطلب “گسترش مثل نویسی صفحه 83 نگارش یازدهم“ مراجعه کنید.

مطالعه بیشتر