معنی و مفهوم شعر " عشق، شوری در نهاد ما نهاد ..." صفحه 41 درس دوم نگارش پایه دوازدهم
جواب شعرگردانی صفحه 41 نگارش دوازدهم درس دوم
پرسش:
شعر زیر را بخوانید و برداشت خود را از آن بنویسید.
عشق، شوری در نهادِ ما نهاد / جان ما در بوته سودا نهاد
گفت و گویی در زبان ما فکند / جست و جویی در درون ما نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود / لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
فخرالدین عراقی
پاسخ:
معنی بیت اول: عشق، زلزلهای است که بنیان هستی ما را میلرزاند و روحمان را به هیجان میآورد. این شور و شوقی که عشق در ما ایجاد میکند، ما را به سوی کمال و زیبایی سوق میدهد.
معنی بیت دوم : عشق، زبان را به حرکت وا میدارد و ما را وامیدارد تا احساساتمان را به زیباترین شکل بیان کنیم.
معنی بیت سوم: این نیروی عظیم، در تمام هستی جاری است. از کوچکترین ذره تا کهکشانها، همه آکنده از عشق هستند. عشق، نیروی محرکهای است که جهان را به حرکت در میآورد و همه موجودات را به هم پیوند میدهد.
مفهوم کلی شعر :در این شعر، شاعر به زیبایی به ما یادآور میشود که عشق، معنای واقعی زندگی است. عشق، ما را از پوچی بیرون میکشد و به ما هدف و انگیزه میدهد. عاشق، در جستجوی معشوق خود، به سوی کمال حرکت میکند و در این مسیر، خود و جهان را زیباتر میسازد.
نمونه اول شعر گردانی:
"عشق، شرارهای است که جان را به آتش میکشد و در عمق وجودمان ریشه میدواند. کلمهای سه حرفی، اما دریایی بیکران از احساسات. کاروانی است که با خود شور و شوق و اندوه را به همراه میآورد و در دل ما باغی از احساسات میرویاند.
عشق، زبانی دارد فراتر از واژهها. زبانی که از دل برمیخیزد و بر لب مینشیند. بر ساز موسیقی مینوازد و بر قلم شاعران شعر میسراید.
عشق، چراغی است که تاریکیهای روح را روشن میکند و به ما رنگهای متنوعی از احساسات را میشناساند. ریشهای است که در دل ما گسترش مییابد و به درختی تنومند تبدیل میشود.
عشق، از آغاز تا ابد، همراه همیشگی انسان بوده است. در دل اولین عاشقان، آدم و حوا، ریشه دواند و از آن زمان تاکنون، در دل هر انسانی جوانه زده است."
نمونه دوم شعر گردانی:
"در دل کویر بیکران، جایی که خورشید با بیرحمی بر ماسههای داغ میتابید، جوانهای سبز سر از خاک برآورده بود. جوانهای کوچک و شکننده که در قلب آن، امید به زندگی میتپید. سایه سنگ سیاهی، تنها پناهگاه او در این دنیای بیرحم بود. سنگ، با پوستی ترک خورده و رنگ سیاهی که شبیه به شب بود، در دل کویر ایستاده بود و گویی با جوانه همدردی میکرد.
روزها میگذشت و جوانه تشنهتر میشد. لبهایش ترک خورده و نگاهش به سوی آسمان آبی بیآب بود. هر نفس، نالهای از عمق وجودش برمیخواست و در سکوت کویر میپیچید. گویی سنگ این نالهها را میشنید و دلش به درد میآمد.
شبها، وقتی ماه بر کویر میتابید، سایه سنگ بزرگتر میشد و جوانه را در آغوش میگرفت. جوانه در زیر آن سایه، رویاهای سبز میبافت و به آیندهای امیدوار بود. اما صبح که میشد، آفتاب سوزان بر او میتابید و رویاهایش را به خاکستر تبدیل میکرد.
در یکی از همین روزهای سوزان، جوانه احساس کرد که قطرهای آب بر روی برگهایش چکید. با تعجب به اطراف نگاه کرد و چشمهای کوچک را دید که از دل سنگ جوشیده بود. سنگ، با فداکاری خود، جان خود را فدای زندگی جوانه کرده بود. ترکهای روی سنگ بزرگتر شده بودند و آب گوارایی از آنها بیرون میزد.
جوانه با شوق از آب چشمه نوشید و جان گرفت. ریشههایش در دل خاک فرو رفت و به دنبال آب جستجو کردند. به تدریج، جوانه رشد کرد و بزرگ شد. شاخههایش به اطراف گسترده شد و سایهای بر روی ماسههای داغ انداخت. پرندگان به سوی او آمدند و آشیانه ساختند. حیوانات تشنه به سوی چشمه آمدند و سیراب شدند.
و بدین ترتیب، کویر بیجان، به برکت فداکاری سنگ و امید جوانه، به بهشتی کوچک تبدیل شد."