معنی و مفهوم شعر دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد صفحه 51
درس دوم نگارش پایه یازدهم
جواب شعرگردانی صفحه 51 نگارش یازدهم درس دوم
پرسش:
شعر زیر را بخوانید و برداشت خود را از آن بنویسید.
دیدار یار غایب، دانی چه ذوق دارد؟ ابـری کـه در بیابـان، بـر تشنه ای ببـارد سعدی
پاسخ:
معنی شعر: آیا میدانی که دیدار یار غایب، چه شوقی در دل انسان ایجاد میکند؟ این شوق همانند بارش رحمت آسمانی بر سر تشنهای است که در بیابان به دنبال آب میگردد.
تحلیل ادبی: سعدی در این بیت، با استفاده از تشبیهی زیبا و بلیغ، لذت دیدار یار را به بارش باران در بیابان تشبیه کرده است. این تشبیه، علاوه بر بیان زیبایی شناختی، عمق احساس شوق و نیاز انسان به دیدار عزیزانش را نشان میدهد.
نمونه متن اول:
دو سال بود که سایه مهربان مادربزرگ از سرم کم شده بود. کرونا لعنتي، این دوري اجباري را به ما تحمیل کرده بود. دلم برای قصههای شبهایش، برای بوی نان تازه پختهاش، برای نوازشهای گرم دستهایش تنگ شده بود.
در همین افکار بودم که صدای زنگ تلفن خانه، سکوت خانه را شکست. مادرم با عجله به سمت تلفن دوید. من هم گوش تیز کردم تا بفهمم چه خبر است. چند لحظه بعد، نام مادربزرگ را شنیدم و از جا پریدم. باور نمیکردم که قرار باشد او را ببینم. با شنیدن این خبر، از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم.
روز موعود فرا رسید و من از صبح آنقدر ذوقزده بودم که نمیتوانستم آرام بنشینم. دقیقهها مثل ساعتها میگذشت. بالاخره صدای زنگ در آمد. با سرعت به سمت در دویدم و در را باز کردم. وقتی مادربزرگ را دیدم، از خوشحالی فریاد کشیدم و خودم را توی آغوشش انداختم. انگار تمام دلتنگیهای این مدت، یکباره از وجودم بیرون رفت.
در آن لحظه، یاد شعری افتادم که همیشه دوستش داشتم: "دیدار یار غایب، دانی چه ذوق دارد؟ ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد."
نمونه متن دوم:
دفترچه خاطرات را محکمتر در دستم فشردم و به برگهای زرد شدهاش خیره شدم. هر کلمه، هر جمله، یادآور لحظاتی شیرین بود که با او سپری کرده بودم.
نسیم خنکی به صورتم میخورد و بوی نم خاک، خاطرات را در ذهنم زندهتر میکرد. انگار همین دیروز بود که... نه، چقدر زمان میگذشت؟ چقدر دلتنگش بودم.
صدای خشخش برگها مرا از افکارم بیرون کشید. سرم را بالا آوردم و او را دیدم. درست همانجا، روبهرویم ایستاده بود. قلبم به تپش افتاد و ناگهان تمام دنیا در آن لحظه متوقف شد.
میخواستم فریاد بزنم، میخواستم بپرسم چرا رفت، چرا هیچوقت برنگشت؟ میخواستم بدانم آیا روزی به من فکر میکند؟ اما زبانم بند آمده بود. انگار هزاران کلمه در گلویم حبس شده بودند و هیچکدام نمیتوانستند از آن بیرون بیایند.
در چشمانش غرق شدم. چشمانی که سالهاست آرزوی دیدنش را داشتم. در آن نگاه عمیق، دنیایی از حرفهای ناگفته میدیدم. حرفهایی که شاید هیچوقت بیان نشوند.
در آن لحظه، تنها چیزی که میخواستم این بود که همینطور به او نگاه کنم. به او که بعد از سالها دوری، دوباره مقابل چشمانم ظاهر شده بود. انگار بارانی رحمت بر کویر خشکیده وجودم میبارید.
همچنین بخوانید: جواب تمرینات درس دوم نگارش یازدهم