بازدید: 891 بازدید
حکایت نگاری صفحه 25 نگارش دهم

حكایت زیر را بخوانید و آن را به زبان ساده بازنویسی کنید:

سگی بر لب جوی، استخوانی یافت. چندان که در دهان گرفت، عكسَ آن در آب بدید. پنداشت که دیگری است. به شره (طمع) دهان باز کرد تا آن را نیز از روی آب برگیرد. آنچه در دهان بود، به باد داد. کلیله و دمنه

پاسخ حکایت نگاری صفحه 25 نگارش دهم

پاسخ اول:

   آیا تا به حال به ویژگی های مشترک بین انسان ها و حیوانات تأمل کرده اید؟
برای مثال طمع. شاید با خود فکر کنید که طمع فقط مختص انسان است؛ باید بگویم نه.  چرا؟ پس بگذارید داستانی برایتان تعریف کنم، که این حرف من را اثبات میکند.
چندی پیش در یک جنگل، در حوالیِ یک روستای کوچک، درحال قدم زدن بودم و به این سو و آن سو می نگریستم.
یکباره چشمم به جوی نسبتاً کوچکی برخورد کرد که دقیقاً روبروی من قرار داشت، و از آبشاری کمی آن طرف تر سرچشمه میگرفت.
کمی جلوتر که رفتم، سگ قهوه ای رنگی دیدم. لحظه ای درنگ کرد و سپس به سوی چیزی هجوم برد.
آن را در دهان گرفته و از شوق به بالا و پایین می پرید و سپس روی زمین غَلط میخورد. از خوشحالی اش توانستم بفهمم که آن چیز استخوان است. همینطور که روی زمین غَلط میخورد، به لب جوی رسید.
با تعجّب به چیزی درون آب نگاه میکرد، من هم کمی نزدیک تر شدم که بفهمم چه چیزی توجّه اش را جلب کرده. آری. انعکاس خودش در آب بود، یکباره دهانش را باز کرد و به سوی انعکاس خود در آب برد و سعی کرد چیزی بردارد، ولی با دهان خالی سرش را از آب بیرون آورد. استخوان سگ درون آب افتاد و سگ ناراحت و غمگین آنجا را ترک کرد.
حال فهمیدم که او انعکاس استخوان خود را در آب دید و گمان کرد استخوان دیگری است و سعی کرد آن را هم بردارد ولی دیگری را هم از دست داد.
پس پی بردید که طمع فقط مختص انسان نیست؟ سگ بیچاره به دلیل دلشتن طمع زیادی، به این روز افتاد.

پاسخ دوم:

در روزگاری هایی قدیم در یکی از روزهای زمستان سگی بود ک از سردی هوا به شدت گرسنه شده بود ودر حال جست و جوی غذا بود…
که ناگهان برلب جوبی استخوانی یافت و از خوشحالی زیاد ک غذایی پیدا کرد که شکم خود را سیر کند.
آن را در دهان گرفت و خاست برود که ناگهان نقش خود را بر روی آب زلال جوب دید و پیش خودش فکر کرد استخوان دیگری هم پیدا کرد.
و خوشحال به سمت آب رفت…
و از آنجا که معلوم بود فقط تصویری بود ک از سگ روی آب نقش بسته بود و سگ قصه ی ما ک از جمله طمع کار بود از این اتفاق پی نبرد و به سمت آن هجوم برد…
و هنگامی ک دهان خود را باز کرد که آن را در دهان بگیرد!!!
ناگهان استخوانی که هم در دهان داشت در اب افتاد و ناپدید شد و نه آن را به دست آورد و نه آن چیزی ک یافته بود…
و از آنجا بود که باید متوجه شد و دانست!!!
باید به آنچه که در دست داریم راضی باشیم
و طمع کار نباشیم و همه چیز را باهم نخواهیم…

پاسخ سوم:

یابوک تکه استخوانی خاک آلوده را از زیر بوته های کنار جوی آب پیدا کرد .استخوان از دهنش بزرگ تر بود .به سرعت به سوی تپه های بیرون آبادی دوید . از بالای تپه شتابان فرود آمد .روی زمین خاکی چند بار غلت خورد استخوان از دهانش کناری افتاد .چشم های بیقرار سگ های تنبل و بیکار که در سینه کش آفتاب لم داده بودند از دیدن استخوان برق زد ، اما تا دست و پایشان را جمع کردند یابوک استخوان به دهان از تپه بعدی سرازیر شده بود .
یابوک کنار برکه رسید .نفس نفس می زد اطرافش را خوب پایید .حسابی تشنه بود .استخوان را با احتیاط روی زمین گذاشت .از صدای جیغ پرنده ای ترسبد و از جا پرید .
استخوان به دهان اطراف برکه را نگاه کرد . همیشه دستپاچگی کار دستش می داد حالا که تشنگی و گرسنگی هم به آن اضافه شده بود . حیران و سرگردان دور برکه می چرخید و تصویرش در برکه جابه جا می شد .جهش قورباغه ای خط نگاهش را به داخل برکه کشاند و استخوان دیگری را در برکه دید از شادی دهانش باز و چشمانش بسته شد .چند دقیقه بعد خیس و گرسنه وتشنه کنار برکه به قور باغه زل زده بود که گویی دهانی گشاد بود و با گذشت زمان دست وپا در آورده بود . قورباغه با تمام وجودش به او لبخند می زد .

 

همچنین ببینید: جواب تمرینات درس اول نگارش دهم

مطالعه بیشتر