بازدید: 27 بازدید
مثل-نویسی-صفحه-83-نگارش-یازدهم

جواب گسترش مثل نویسی صفحه 83 درس چهارم 4 نگارش یازدهم

گسترش و بازآفرینی ضرب المثل های صفحه 83 کتاب نگارش پایه یازدهم

جواب مثل نویسی صفحه 83 نگارش یازدهم درس چهارم 4

پرسش: مثل های زیر را بخوانید؛ سپس یکی را انتخاب کنید و آن را گسترش دهید.

✅ چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟
✅ عجله، کار شیطان است.
✅ آدم ترسو، هزار بار می‌میرد.
✅ آبِ ریخته، جمع شدنی نیست.
✅ آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم.

پاسخ:

✅ چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟

معنی ضرب المثل: انسان خردمند کاری نمی‌کند که بعداً پشیمان شود.

” محمد با نگاهی خسته به گوسفند لاغراندامش خیره شده بود. این آخرین دارایی‌شان بود. پسر کوچکش، علی، با چشمانی درشت و تب‌دارش، در گوشه‌ای از اتاق نشسته بود و به اسباب‌بازی‌هایش خیره شده بود. دکتر گفته بود که تنها یک معجزه می‌تواند علی را نجات دهد. محمد با دست‌های لرزان، گوسفند را به بازار برد. در شلوغی بازار، چشمش به کیفی که از دست پیرزنی افتاده بود خورد. قلبش به تپش افتاد. شاید این همان معجزه بود که به دنبالش بود. در همان لحظه، به یاد چشمان نگران علی افتاد. آیا می‌توانست برای نجات پسرش، به چنین کاری دست بزند؟ وجدانش او را می‌آزرد، اما ناامیدی از آینده، او را به جلو می‌راند.

محمد کیف را برداشت و به سرعت از بازار بیرون زد. ضربان قلبش آنقدر تند بود که انگار می‌خواست از قفسه سینه بیرون بزند. در یک کوچه خلوت، کیف را باز کرد. چند سکه قدیمی و یک گردنبند طلا داخل آن بود. محمد با دیدن گردنبند، به یاد مادربزرگش افتاد که همیشه این گردنبند را به گردن می‌انداخت. احساس گناه تمام وجودش را فرا گرفت. او نمی‌توانست این کار را انجام دهد.

با عجله کیف را برداشت و به سمت بازار دوید. پیرزن را در همان جایی که کیفش را جا گذاشته بود پیدا کرد. با نفس نفس زدن، کیف را به او برگرداند. پیرزن با تعجب به او نگاه کرد و گفت: “پسرم، چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟”

محمد با شنیدن این جمله، سرش را پایین انداخت. او فهمید که چه اشتباهی کرده است. با عجله از پیرزن عذرخواهی کرد و به خانه برگشت. با وجود اینکه نتوانسته بود مشکل مالی‌اش را حل کند، اما احساس آرامش عجیبی داشت.”


✅ عجله، کار شیطان است. 

معنی ضرب المثل: شتاب‌زدگی و تصمیم‌گیری عجولانه نتایج خوبی ندارد

در دهکده‌ای کوچک، مردی جوان به نام علی زندگی می‌کرد. علی پسر زرنگ و باهوشی بود اما کمی عجول. او همیشه می‌خواست کارها را زودتر از موعد انجام دهد و به همین دلیل مرتکب اشتباهات زیادی می‌شد.

یک روز، پدر علی به او گفت: “علی جان، شنیده‌ای که می‌گویند عجله کار شیطان است؟”

علی با خنده گفت: “پدر، من دیگر بچه نیستم که این حرف‌ها را به من میزنی. من از ادم های کند متنفرم.”

پدر با تأسف سرش را تکان داد و گفت: “باشد پسرم، خودت خواهی فهمید.”

چند روز بعد، پدر علی به علی گفت که باید به بازار برود و مقداری میوه بخرد. علی با خوشحالی قبول کرد و با عجله از خانه بیرون زد. در بازار، علی خیلی سریع میوه‌ها را انتخاب کرد و بدون اینکه خوب چک کند، آن‌ها را در سبد گذاشت.

وقتی به خانه رسید، مادرش با دیدن میوه‌های له شده ، بسیار عصبانی شد و به علی گفت: “چرا اینقدر عجله کردی؟ اگر کمی صبر می‌کردی، می‌توانستی میوه‌های بهتری بخری.”

علی با شرمندگی سرش را پایین انداخت. او فهمید که پدرش حق داشته است. عجله کردن نه تنها به او کمکی نکرده بود، بلکه باعث شده بود که کارها خراب شود.

از آن روز به بعد، علی سعی می‌کرد در کارهایش عجله بیجا نکند.


✅ آدم ترسو، هزار بار می‌میرد.

معنی ضرب المثل: انسان ترسو با هر اتفاق کوچکی دچار ترس و اضطراب می‌شود و این ترس‌ها مثل مرگ تدریجی است

در یک روستا، مردی زندگی می‌کرد که بسیار ترسو بود. او از هر چیزی می‌ترسید، از تاریکی، از صداهای عجیب، از سگ‌ها و حتی از سایه خودش. هر شب قبل از خواب، تمام خانه را چک می‌کرد تا مطمئن شود که هیچ خطری وجود ندارد.

یک شب، در حالی که در رختخواب بود، ناگهان صدای عجیبی از سقف خانه شنید. او فکر کرد که حتماً دزد یا حیوان وحشی‌ای وارد خانه شده است. ترسید و شروع به لرزیدن کرد. در ذهنش، هزاران سناریوی وحشتناک را تصور کرد و هر بار به خود می‌گفت: “این بار حتماً می‌میرم!”

اما صبح که شد، با ترس و لرز به سقف خانه رفت و دید که صدای عجیب مربوط به یک موش کوچک بود که در سقف خانه لانه کرده بود.

این داستان نشان می‌دهد که انسان ترسو به خاطر ترس‌های بی‌مورد، در ذهن خود بارها می‌میرد و عذاب می‌کشد، در حالی که واقعیت چیز دیگری است. ترس‌های بی‌مورد و تصورات وحشتناک، زندگی او را به جهنم تبدیل می‌کنند.


✅ آبِ ریخته، جمع شدنی نیست.

معنی ضرب المثل:برخی اتفاقات و خسارت‌ها غیرقابل جبران هستند و نمی‌توان آنها را به حالت اول برگرداند.

دوستی که بر باد رفت

فاطمه و الهه، دو دوست صمیمی بودند که از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آن دو آن‌قدر به هم نزدیک بودند که گویی یک روح در دو بدن بودند. هر آنچه داشتند با هم تقسیم می‌کردند و از بودن در کنار هم لذت می‌بردند.

الهه انگشتری فیروزه‌ای داشت که بسیار به آن علاقه‌مند بود. این انگشتر، هدیه مادربزرگش بود و برایش ارزش زیادی داشت. فاطمه همواره به این انگشتر زیبا چشم دوخته بود و از الهه می‌خواست که آن را به او قرض دهد.

یک روز صبح، الهه متوجه شد که انگشترش گم شده است. قلبش فشرده شد. این انگشتر تنها یادگاری مادربزرگش بود و حالا گم شده بود. او بسیار ناراحت و آشفته بود. از آنجایی که فاطمه تنها کسی بود که به این انگشتر علاقه نشان می‌داد، شکش به سمت او جلب شد.

با چشمانی پر از اشک، به سراغ فاطمه رفت. در مقابل دوستانشان، با لحنی تند و تلخ، فاطمه را متهم به دزدیدن انگشتر کرد. همه دوستانشان با تعجب به آن‌ها نگاه می‌کردند. فاطمه که از این تهمت بی‌اساس شوکه شده بود، چیزی برای گفتن نداشت.

فاطمه چند روز از مدرسه غیبت کرد. او از اینکه دوست صمیمی‌اش چنین تهمتی به او زده بود، بسیار ناراحت بود. دلش می‌خواست بداند که چرا الهه چنین کاری کرده است.

چند روز بعد، الهه در حال تمیز کردن اتاقش بود که ناگهان انگشتر فیروزه‌ای را زیر تختش پیدا کرد. او با شگفتی به انگشتر نگاه کرد. یاد تهمتی که به فاطمه زده بود، او را عذاب می‌داد. احساس گناه شدیدی داشت. او فهمید که چقدر اشتباه کرده است.

الهه به سراغ فاطمه رفت و از او عذرخواهی کرد. او به فاطمه توضیح داد که چگونه انگشتر را گم کرده و بعد آن را پیدا کرده است. فاطمه با شنیدن این حرف‌ها، کمی آرام شد اما هنوز هم دلخور بود. دوستی آن‌ها دیگر مثل قبل نشد.


✅ آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم.

معنی ضرب المثل: این ضرب‌المثل به معنای این است که گاهی چیزی که به دنبالش هستیم یا به آن نیاز داریم، در دسترس و نزدیک ماست، اما ما از وجود آن بی‌خبر یا غافل هستیم.

گوهر درون

در شهری، جوانی به نام احمد زندگی می‌کرد که همیشه در جستجوی آرامش و معنویت بود. او به دنبال استادی می‌گشت تا راه سعادت و خوشبختی را به او نشان دهد. هر روز به مجالس مختلف می‌رفت و کتاب‌های زیادی می‌خواند، اما هنوز احساس پوچی و بی‌قراری می‌کرد.

یک روز خبردار شد که عارف بزرگی به شهرشان آمده است. با عجله به دیدار عارف رفت و گفت: “ای استاد، سال‌هاست که در جستجوی حقیقت و آرامش هستم. به هر دری زده‌ام اما هنوز نیافته‌ام. چه کنم؟”

عارف لبخندی زد و گفت: “فرزندم، آینه‌ای به من بده.”

احمد آینه‌ای از جیبش درآورد. عارف آینه را جلوی او گرفت و گفت: “خوب نگاه کن. آنچه سال‌هاست به دنبالش می‌گردی، درون خودت است. خداوند روح خود را در تو دمیده و گوهر معرفت را در دلت به امانت گذاشته است. تو سال‌هاست که با این گوهر گرانبها زندگی می‌کنی اما از آن غافلی و به دنبال چیزی می‌گردی که همیشه با تو بوده است.”

احمد با شنیدن این سخنان به فکر فرو رفت. عارف ادامه داد: “به جای جستجو در بیرون، به درون خود نگاه کن. با خلوت و تزکیه نفس، با یاد خدا و پاک کردن دل از کینه و حسد، این گوهر درخشان را خواهی یافت. آب حیات در کوزه وجود توست و تو تشنه لب می‌گردی.”

از آن روز، احمد فهمید که سعادت و آرامش واقعی در تزکیه نفس و پاکسازی درون است. او دیگر به دنبال معلم و استاد نمی‌گشت، بلکه با مراقبت از دل و روح خود، به تدریج به آرامشی دست یافت که سال‌ها در جستجویش بود.

این داستان به ما می‌آموزد که گاهی آنچه در جستجویش هستیم، در درون خودمان است. خداوند فطرت پاک و روح الهی را در وجود ما قرار داده، اما ما با غفلت از آن، در بیرون به دنبالش می‌گردیم. مانند کسی که آب در کوزه دارد اما تشنه لب می‌گردد.

مطالعه بیشتر